خانواده جدید

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

...

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

حس خوب...

بین خودمون باشه ولی یه احساس خیلی خیلی خوب همراه با غرور و اینا دارم وقتی دارم به بچه های مستر درس میدم! وقتی میبینم همشون شاغل هستن و شغلهای خیلی گنده ای تو دولت دارن...وقتی مبینم مثلا یکیشون رییس بانکه، اون یکی تو ارتش و یکی دیگه مدیر یه شرکت خیلی بزرگ تو امریکاس و حالا اینا با اونهمه تجربه نشستن که یه دختر جهان سومی بهشون یاد بده چکار کنن اصن حااالم دگرگون میشه! اوایل میترسیدم یعنی اونقدر استرس داشتم که فکر میکردم نکنه نتونم. وقتی خودشونو معرفی کردن رسمن فشارم افتاده بود. وقتی با کت و شلوار و کراوات سر کلاسم اومدن احساس کردم اوه من اینجا چکار میکنم؟ اینا چی میگن؟ وقتی حتی یکیشون با لباس سناتور و قیافه عصاقورت داده اومد نشست رو به روم و با چنان غروری نگاهم کرد که یعنی تو چی میگی اینجا جوجه جهان سومی، نزدیک بود وسایلمو جم کنم و از کلاس برم بیرون و بگم نه من اینجا جایی ندارم. اما دست خودم نیس من ادم چالش پذیری هستم. من اصلا سرم درد میکنه واسه سردرد! ایستادم و با همون غرور و شجاعت تو چشمای تک تکشون نگاه کردم و حرف زدم و حرف زدم و حالا حس خیلی خوبی دارم. میدونم اگه من با همه جوونیم از اینا کمتر بلد بودم الان اینجا واینستاده بودم. اینا اومدن که از من جوجه جهان سومی یاد بگیرن خب پس نباید بترسم. خدا رو شکر حالم خیلی بهتره با اینکه ترسه هنوز هست. اصلا خوبه که باشه ترسه. ترس ادمو بزرگ میکنه.

شنبه هفته ای که گذشت رفتم هایکینگ یعنی همون کوهنوردی خودمون. خیلی انرژی گرفتم و خیلی خوب بود. دوستم میگفت هیچوقت قیافتو اینطوری خوشحال ندیده بودم هیچوقت! راس میگفت دلم برای کوهنوردی یه ذره شده بود. اونایی که منو طولانی خوندن میدونن که تو ایران من چقدر کوه میرفتم و چقدر دوست داشتم کوهنوردیو. خدا رو شکر که باز دارم شروع میکنم. هنوزم بعضی وقتا یاد میم می افتم با اینکه دیگه مطمئن تر از همیشه هستم که ما به درد هم نمیخوردیم اما چرا چرا انقد وانمود میکرد که دوستم داره چرا من یهو دلم براش تنگ میشه. میدونم که دیگه نباید حتی بهش فکر کنم اما هنوز بعد اینهمه ماهی که گذشت یهو گاهی دلم به شدت میگیره...

مهم نیس نمیخام پستم بد تموم شه. امروز با ادوایزرم میتینگ دارم باید روی میتینگم کار کنم. یه کتاب دارم میخونم که اسمش the 4 hours work week هستش! کتاب بی نهایت خوبیه. توصیه میکنم حتمن بخونینش. نمیدونم ترجمه فارسیشم اومده یا نه! یه کتاب دیگه هم دارم که هنوز شروع نکردم و از شما راجع بهش نظر میخام. اسم کتاب "و کوهستان به طنین امد" از خالد حسینی عزیزه. کسی این کتابو خونده؟ من دوتا کتاب قبلیشو ایران خوندم و احساس خیلی بدی داشتم نمیدونم میتونم این کتابو شروع کنم یا نه! هرکی خونده بیاد یه خولاصه ای ازش بهم بگه ببینم با روحیه نازک بعد از مهاجرتم سازگاره یا نه! شروعش بکنم یا بزارم همونجا روی قفسه کتابام بمونه؟!

ریسرچ و کمی هم گاو مدینه

نمیدونم چرا یاد قصه ی گاو مدینه افتادم! اونم درست وسط اننجام تحقیقاتم و مدلسازی های دوگانه و چندگانه ای که به تنها چیزی که ربط ندارن گاو مدینه ست. برای معرفی گاو مدینه اول باید یه تعریفی از خود مدینه داشته باشم. مدینه یه زن روستایی جوان بود که با یه پیرمرد نسبتا شهری ازدواج کرده بود و هر سال برای پیرمرد یک بچه به دنیا اورده بود. داستان کاملا واقعیه و من اونموقعی که مدینه رو دیدم شاید 7 ساله بودم اما خب از اونجایی که حافظه بدی ندارم و گذشت زمان خاطراتمو به اقتضای سن و سالم تحلیل هم میکنه میتونم بگم سن و سال مدینه اصلا به قیافش نمی یومد و خیلی پیرتر و شکسته تر به نظر می رسید. خونه ی مدینه کنار خونه مادربزرگم بود و برای من به عنوان یک دختر بچه ی شیطون و بازیگوش مثه یه سرزمین عجایب بود با یک حیاط خیلی بزرگ و یک خونه شبیه قصر ته حیاط .وسط اون حیاط چندصدمتری و کنار درختهای خیلی خیلی بلند یه گاو سفید کنار حوض شبیه استخر، بسته شده بود که بعدتر فهمیدم جهاز مدینه همون گاو بود! بعدها فهمیدم اون گاو براش حتی از بچه هاش هم عزیزتر بودن و خب کمی اون ناهماهنگی خونه به اون بزرگی و گاو وسط حیاط رو توجیه میکرد. 

یادمه ظهر تابستون بود که مدینه سراسیمه خونه مادربزرگم اومد و با صدای گرفته و هق هقی که دیگه حالا به سکسکه تبدیل شده بود گفت گاوش ترکیده! و خب چشمهای من که پشت مادربزرگم قایم شده بودم و زنی رو که همیشه برام به نوعی ترسناک و عجیب و غریب و صاحب سرزمین عجایب بود از نزدیک میدیدم، گردتر از همیشه شد و گاو سفیدی رو تصور کردم که حالا ترکیده و معلوم نیس چرا! 

مدینه ادامه داد که پسر بزرگش مسئول این ترکیدگی نابهنگام بوده چرا که یادش رفته علوفه رو  از جلوی گاو بخت برگشته برداره و گاو اونقدر خورده که ترکیده...با عصبانیت ادامه داد پسرک از وقتی فهمیده گاوم ترکیده خونه نیومده و امیدوارم که دیگه هیچوقت هم برنگرده! تمام اون روز مدینه خونه ی مادربزرگم موند و گریه کرد و داستان زندگیشو تعریف کرد. اینطوری که چقدر این گاو رو دوست داشته و باهاش بزرگ شده و تموم زندگی خانوادش همین گاو بوده که زمانی که گوساله بوده به شهر اوردنش تا سمبل آبروی خانواده مدینه باشه و فکر نکنن که دخترشون هیچی با خودش نبره خونه شوهر! داستان رو من خیلی مبهم یادم میاد ولی خب همونطور که گفتم قدرت تحلیلم با یاداوری خاطراتم هماهنگی خوبی دارن. تموم اون سالها مدینه گاوش رو که سمبل لابد عشق و ابرو و ثروت خانواده بوده، پرستش میکرده و حالا با یه سهل انگاری از طرف پسر بزرگش اون ثروتو از دست داده بود. 

گاو مدینه مرد و مدینه بعد از اون مکالمه خیلی طولانیش با مادربزرگم که همسایه دیوار به دیوارشون بود، دیگه هیچوقت با هیچکس حرف نزد. و من به عنوان تنها شاهد اون مکالمه بعدترها هنوز میدیدم که طنابی که باهاش گاو مدینه رو به درخت بسته بودن هنوز اونجاست...حتی ظرف علوفه هم هنوز صبحها پر و عصرها عوض می شد ...

حالا دیگه بعد از اینهمه سال گذشتن از اون روز، مطمئنم خیلیامون یه گاو مدینه تو زندگیمون داریم...

داستان ما سه دختر

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.